تا حالا شده نشسته باشی و ناگهان احساس کنی که باید کاری برای کسی که به او اهمیت میدی بکنی...؟
... ان خداست که از طریق روح القدس با شما حرف میزنه!
تا حالا شده یکدفعه در مورد شخصی که مدت طولانی است او را ندیدی فکر کنی و سپس بدانی که او را به زودی خواهی دید و یا از او تلفن یا نامه ای دریافت خواهی کرد...؟
ان خداست... چیز تصادفی نیست!
ایا شده که یک چیز عالی بدون انکه ان را خواسته باشی دریافت کرده باشی؟ مثل پولی از طریق پست، قرضی که صاف شده، کوپن خرید رایگان کالا از جائیکه می خواستی چیزی از انجا برای خود بخری اما بزاعت مالی ان را نداشته ای...؟
ان خداست... او خواست دل شما را می داند!
ایا در موقعیتی بودی که نمی دانستی چه کار کنی تا وضعیت را بهتر کنی اما وقتی به عقب نگاه می کنی...؟
ان خداست که شما را از میان تمامی رنج ها عبور داده تا روز روشن او را ببینی...!
وقتی برای اولین بار، نگاه بی قرارت در نی نی چشمان نگاهی مشتاق گره می خورد، همه چیز را از دست خواهی داد و ان، زمانی است که به حقیقت عشق پی می بری و تو نمی دانی محبت کردن با مورد محبت قرار گرفتن، چه قدر فاصله دارد. تو عشق دست نیافتنی ات را با تمام چیزهایی که برایت مقدس اند ارزانی نگاهی، تنها نگاهی نا پایدار می کنی و در ان لحظه، با هر تپش قلبت صد بار خواهی مرد و تو هیچ کس را نخواهی داشت که برای معصومیت عشق فنا شده ات ذره ای اشک، هر چند تلخ از دیده بریزد.
با هر نگاه لغزنده ی او عشق را برای خود هجی می کنی غافل از این که قلب او به تاراج عشق دیگری رفته است و برایت دشوار است باور حقیقت خزان عشق. وقتی برای نخستین بار به زندگی، به عشق خندیدی نگاه پر حسرتت چند قدم ان سو تر خنده ی تلخ و وحشیانه ی مرگ را ندید.تنها چیزی که از عشقی یک طرفه نصیبت می شود، مخزن اشک های بی امانت است که نشأت گرفته از قلبی در خون اکنده است. ان قدر اشک ریختی که وجودت در امواج سیل دیده گانت گم می شوند و نمی بیند ان نگاه نا پایدار ویرانه ی حضورت را.
خنده در گذرگاه گلویت راه به جایی نخواهد برد و تو تنها و شیدا میگریی به سرنوشت مبهم عشق خویش! تنها ترین شیدا ان زمان است که از خویش می پرسی بعد از تو، عشقت با که هم اغوش می گردد؟ ان زمان است که از می پرسی چه کسی روی خوشبختی را نظاره کرده که تو چون او نیستی؟ وقتی دیده گان بیقرار و اشک بارت را به سیما ی دلنشین او می دوزی با سکوتی سنگین تر از فریاد، میخواهی بانگ براوری « به او بگویید دوستش دارم». تو زاده ی دردی و فریادت اهنگ رنج فرداها رادر خود نهان دارد و نمی دانی عشق های کاغذی ماندگار نخواهند بود...!
مردی با خود زمزمه کرد: خدایا با من حرف بزن!
یک سار شروع به خواندن کرد... اما مرد نشنید!
مرد فریاد بر اورد،خدایا با من حرف بزن!
اذرخش در اسمان غرید... اما مرد توجهی نکرد!
مرد به اطراف خود نگاه کرد و گفت: پس تو کجایی؟؟؟ بگذار تو را ببینم!
ستاره ای درخشید... اما مرد ندید!
مرد فریاد کشید"خدایا یک معجزه نشان من بده"...
کودکی متولد شد... اما مرد باز هم توجهی نکرد!
مرد در نهایت یآس فریاد زد: خدایا خودت را به من نشان بده و بگذار تو را ببینم...
پروانه ای روی دست او نشت و او پروانه را پراند و به راهش ادامه داد...!
ما خدا را گم می کنیم در حالی که او در کنار نفس های ما جریان دارد...
خدا اغلب در شادی های ما سهیم نیست...
تا به حال چند بار خوشی هایت را ارام و بی بهانه به او گفته ای؟؟؟
تا به حال به او گفته ای که چه قدر خوش بختی؟؟؟
که چه قدر همه چیز خوب است؟؟؟
که چه قدر خوب است که او هست؟؟؟
خدا همراه همیشگیه سختی ها و خستگی های ماست... زمانی که خسته و درمانده به سویش می رویم...
خیال می کنیم تنها زمانی که به خواسته ی خود برسیم او ما را دیده و حس کرده!
اما...
گاهی بی پاسخ گذاشتن برخی خواسته های ما نشانگر لطف بی اندازه ی او به ماست...
خورشید را باور دارم حتی اگر نتابد...
به عشق ایمان دارم حتی اگر ان را حس نکنم...
به خدا ایمان دارم حتی اگر سکوت کرده باشد...
"تا خدا هست،جایی برای نا امیدی نیست"
داستان مردی را که هرگز نمی شناختمش شنیدم، حتمآ خدا می خواست که این داستان را بشنوم.
او رئیس امنیت شرکتی بود که باقیمانده ی اعضای گروه خود را به برج های دو قلو دعوت کرده بود تا فضای اداره ی خود را با انها قسمت کند...
با صدای پر از وحشت داستان اینکه چرا این افراد جان سالم به در بردند و همکارانشان کشته شدند را تعریف می کرد...
تمام داستان ها تنها چیزهای کوچکی بودند...
شاید شما بدانید که مدیر ان شرکت ان روز به خاطر اینکه مهد کودک پسرش شروع شده بود دیر به سر کار می اید...
شخص دیگری به خاطر اینکه ان روز نوبتش بوده تا کیک به سر کار بیاورد زنده می ماند...
اما برای من جالب تر فردی بود که ان روز صبح یک جفت کفش قرمز نو به پا می کند... او مسافت زیادی را تا محل کار طی می کند ولی درست قبل از رسیدن به محل کارش پایش تاول می زند. جلوی یک داروخانه می ایستد تا چسب زخم بخرد... و زنده می ماند.
بنا بر این از این پس وقتی در ترافیک گیر می کنم، به اسانسور نمی رسم،بر می گردم تا تلفن را جواب دهم و... همه ی این چیزهای کوچک که مرا ناراحت می کنند...
با خود فکر می کنم:
"اینجا دقیقآ همانجائیست که خدا می خواهد من در ان لحظه باشم"
بدانیم که...
تا روزی که بخشیدن را یاد نگرفته ایم، زندگی کردن را نخواهیم اموخت!
بدانیم که...
برای غالب شدن به عادت زشت شکایت کردن، باید برکات زیبای خداوند را بشماریم!
بدانیم که...
خدا می خواهد در هر لحظه برای هر یک از ما همه چیز باشد!
بدانیم که...
انچنان که جواهر بدون ساییدن براق نمی شود،ما هم بدون درد کشیدن کامل نخواهیم شد!
بدانیم که...
کمک خدا فقط به اندازه ی یک دعا از ما ف ا ص ل ه دارد!
بدانیم که...
بهتر است نقشه های خود را با مداد تصورات خود بکشیم و انگاه پاک کن را به دستان قدرتمند خدا بسپاریم!
بدانیم که...
پاسخ درست خداوند بعد از درخواست اشتباه ما همیشه روشنایی بخش است!
بیایید هر روز تازه را با دلایل خاصی که ان روز دارد به ستایش خداوند مشغول باشیم تا در ان روز شاهد خلق بهترین و زیباترین لحظه ها باشیم!
"انگاه که دوست داری کسی همواره به یادت باشد، به یاد من باش که همواره به یاد تو هستم"
بقره/152