-
«نازنین»
شنبه 24 مهرماه سال 1389 03:28
این وب لاگ هدیه ایست برای انان که با عشق زندگی می کنند و به باورهای خویش ایمان دارند!!! به فراموشی سپرده نخواهیم شد؛ اگر قلب هایمان مالامال از دوست داشتن ها باشد. زنده ایم اگر سرشار از عشق باشیم. زنده خواهیم ماند اگر عشق را هدیه کنیم. و زندگی می بخشیم اگر باور داشته باشیم. پس زندگی کن، زنده بمان، و زندگی ببخش!!!
-
برای تو می نویسم(omom) :(
شنبه 24 مهرماه سال 1389 03:14
برای خودم که نیست برای این خیابان است که می گویم بیشتر ببیندت... من به جهنم اما دل این خیابان برای قدم های تو سنگ فرش شده تا با چشم هایی عاشق و دستانی مملوء از احساس بیا یی... ان وقت... من دستانت را با خیال راحت بفشارم و بگویم: دروغ گفتم! برای خودم بود... دل من هم میان سنگ فرش این خیابان گیر کرده...!
-
دلم می خواست...
یکشنبه 28 شهریورماه سال 1389 02:45
دلم می خواست یک بار دیگر او را در کنار خویش! به یاد اولین دیدار در چشم سیاهش خیره می ماندم... دلم یک بار دیگر همچو دیدار نخستین پیش پایت دست و پا می زد! شراب اولین لبخند در جام وجودم های و هویی کرد. غم گرمش نهانگاه دلم را جستجو می کرد دلم می خواست دست عشق چون روز نخستین... مستی ام را زیر و رو می کرد!
-
عطر یاد تو...
یکشنبه 28 شهریورماه سال 1389 02:41
تو نیستی که ببینی چگونه عطر تو در عمق لحظه ها جاری است چگونه عکس تو در برق شیشه ها پیداست چگونه جای تو در جان زندگی سبز است هنوز پنجره سبز است تو از بلندی ایوان به باغ می نگری درخت ها و چمن ها و شمعدانی ها به ان ترنم شیرین به ان تبسم مهر به ان نگاه پر از افتاب می نگرند تمام گنجشکان که در نبودن تو مرا به باد ملامت...
-
دفتر های خاکستری(احساس)
چهارشنبه 17 شهریورماه سال 1389 01:39
- کسی که عشق رهایش می کند، بودنی است که نمی داند چگونه باید باشد! - عشق بی ایمان تا هنگامی هست که معشوق نیست و چون هست شد، نیست می گردد. این عشق با وصال پایان می گیرد و ان عشق با وصال اغاز. - عشق می تواند جانشین همه ی نداشتن ها شود. - عشق، حیرت و گریز و بی تابی یک دور افتاده است برای پیوستن، برای اتصال. ناله ی نی خشک...
-
من و تو...
سهشنبه 16 شهریورماه سال 1389 03:24
دست هایم از دامن زندگی اویخته اویخته از شاخه های نازک درخت زندگی و من دست نجات می جستم و ان هنگام که چشم هایم زندگی را جستجو می کرد؛ تو را دیدم؛ که با سر انگشتانت از دست های تردید ، اویخته بودی. دست هایی که زمانی؛ هدیه ای بودند برای زندگی. دست هایی که دیر گاهی برایم شکوفه های عشق می چید! و بر گیسوان شب رنگم می نشاند....
-
خوشه های ارزو (حتمآ بخونید)
سهشنبه 16 شهریورماه سال 1389 01:31
اول... می گویند شانزده سالگی شیرین و فراموش نشدنی است. دوره رسیدن میوه قلب و بهترین زمان برای شکوفا شدن احساس جوانی. تمام زیباییها در ان سن به اوج خود می رسند. زیبایی صورت مانند برگ گل ترد و شاداب باز می شود. احساس قلبی جوان مثل امواج ظریف رادار زیرزمینی حساس می شود و کوچکترین اشاره و ریزترین موج های شناور در هوا را...
-
خوشه های ارزو...
سهشنبه 16 شهریورماه سال 1389 01:29
می گویند عشق همه چیز است نه یک چیز. عشق معنی ندارد، تعریف دارد. عشق را نمی توان توصیف کرد، باید ان را تجربه کرد. می گویند عشق بیداری است نه خواب. عشق را می توان پیدا کرد، می توان عشق را گم کرد. عشق را در اتش، در اب جاری جویبار و در بال های گشاده قاصدک، روی بال پروانه و رقص شاپرک جستجو کرد و در فرود نرم شاپرک روی گلبرگ...
-
باورم کن...
دوشنبه 15 شهریورماه سال 1389 13:58
دردی شیرین سر بر سینه ی بی قرارم می کوبد، دردی شبیه عشق! دردی که سایه ی نوازشگر نگاهت را می جوید. کاش می دانستی که چه قدر دلتنگ توام. لب هایم خاموش اند اما کاش غوغای درونم را می شنیدی... تا من همیشه ارام و بی پروا، به تماشایت می نشستم... و با دیدن غنچه ی لبخندی که در میان لب هایت پرپر می شد، توان زندگی می یافتم. اه که...
-
در چشم من طلوع کن...
یکشنبه 14 شهریورماه سال 1389 15:50
بار دیگر با نگاهت که عمیق است و زیبا به من نگاه کن! من محتاج طلوعی دوباره از زندگی هستم تا دوباره در اوج یأس بدانم که روی زمین یک نفر هست که می تواند تمام سختی های گذشته را به خاطره ای دور برایم مبدل سازد. پس... طلوع کن!
-
یک صدای ارام درونی...
یکشنبه 14 شهریورماه سال 1389 14:20
تا حالا شده نشسته باشی و ناگهان احساس کنی که باید کاری برای کسی که به او اهمیت میدی بکنی...؟ ... ان خداست که از طریق روح القدس با شما حرف میزنه! تا حالا شده یکدفعه در مورد شخصی که مدت طولانی است او را ندیدی فکر کنی و سپس بدانی که او را به زودی خواهی دید و یا از او تلفن یا نامه ای دریافت خواهی کرد...؟ ان خداست... چیز...
-
بعد از تو...
یکشنبه 14 شهریورماه سال 1389 14:19
وقتی برای اولین بار، نگاه بی قرارت در نی نی چشمان نگاهی مشتاق گره می خورد، همه چیز را از دست خواهی داد و ان، زمانی است که به حقیقت عشق پی می بری و تو نمی دانی محبت کردن با مورد محبت قرار گرفتن، چه قدر فاصله دارد. تو عشق دست نیافتنی ات را با تمام چیزهایی که برایت مقدس اند ارزانی نگاهی، تنها نگاهی نا پایدار می کنی و در...
-
خدا...
یکشنبه 14 شهریورماه سال 1389 14:18
م ردی با خود زمزمه کرد: خدایا با من حرف بزن! یک سار شروع به خواندن کرد... اما مرد نشنید! مرد فریاد بر اورد،خدایا با من حرف بزن! اذرخش در اسمان غرید... اما مرد توجهی نکرد! مرد به اطراف خود نگاه کرد و گفت: پس تو کجایی؟؟؟ بگذار تو را ببینم! ستاره ای درخشید... اما مرد ندید! مرد فریاد کشید"خدایا یک معجزه نشان من...
-
جایی که خدا می خواهد باشم...
یکشنبه 14 شهریورماه سال 1389 14:18
داستان مردی را که هرگز نمی شناختمش شنیدم، حتمآ خدا می خواست که این داستان را بشنوم. او رئیس امنیت شرکتی بود که باقیمانده ی اعضای گروه خود را به برج های دو قلو دعوت کرده بود تا فضای اداره ی خود را با انها قسمت کند... با صدای پر از وحشت داستان اینکه چرا این افراد جان سالم به در بردند و همکارانشان کشته شدند را تعریف می...
-
بهتر است بدانیم که...
یکشنبه 14 شهریورماه سال 1389 14:16
بدانیم که... تا روزی که بخشیدن را یاد نگرفته ایم، زندگی کردن را نخواهیم اموخت! بدانیم که... برای غالب شدن به عادت زشت شکایت کردن، باید برکات زیبای خداوند را بشماریم! بدانیم که... خدا می خواهد در هر لحظه برای هر یک از ما همه چیز باشد! بدانیم که... انچنان که جواهر بدون ساییدن براق نمی شود،ما هم بدون درد کشیدن کامل...
-
بی تو...
یکشنبه 14 شهریورماه سال 1389 14:14
به من نگاه می کنی، مرا صدا می کنی به یک نگاه غم زده، درون خاطرات تلخ مرا رها می کنی... چه لحظه ها، چه روزها، مرا چو یک ستاره در اسمان نشاندی... چه نا امید و مرگبار، مرا زمین زدی و چه هرز نشان داده ای...
-
من بی تو چیستم؟
یکشنبه 14 شهریورماه سال 1389 14:13
در شبان غم تنهایی خویش؛ عابد چشم سخنگوی توام... من در این تیره شب جان فرسا زائر ظلمت گیسوی توام گیسوان تو پریشان تر از اندیشه ی من، گیسوان تو شب بی پایان کاش با زورق اندیشه شبی، از شط گیسوی من، بوسه زن بر سر هر موج گذر می کردم... من هنوز از عطر نفس های تو سرشار سرور گیسوان تو در اندیشه ی من، گرم رقصی موزون، کاشکی پنجه...
-
به نام او...
یکشنبه 14 شهریورماه سال 1389 14:10
زنی با لباس های کهنه و مندرس و نگاهی مغموم وارد خواربار فروشی محله شد و با خجالت به صاحب مغازه گفت: شوهرش بیمار است و نمی تواند کار کند و شش فرزندش بی غذا مانده اند...از او خواست مقداری خواربار به او بدهد تا وقتی کاری پیدا کرد قرض خود را ادا کند. مشتری دیگری که کنار پیشخوان ایستاده بود و صحبت های زن را می شنید سریع به...
-
قشنگن...
یکشنبه 14 شهریورماه سال 1389 14:09
- چراغ دوستی تو در قلب من همیشه روشنه، حتی تو اوج مصرف! - هیچ وقت ارزو نمی کنم خدا ارزوی تمام بنده هاشو بر اورده کنه چون جز من خیلی ها ارزوی داشتن تو رو دارن! - ساکنان دریا پس از مدتی صدای امواج را نمی شنوند! چه تلخ است قصه ی عادت! - اندیشیدن به اینکه نمی خواهم به تو بیاندیشم، هم جنان به تو اندیشیدن است! پس بگذار...
-
حسرت عشق...
یکشنبه 14 شهریورماه سال 1389 14:08
آنکه می گوید دوستت دارم، دل اندوهگین شبی است مهتابش را می جوید. هزار کاکلی شاد در چشمان تو... هزار قناری خاموش در گلوی من! ای کاش... ای کاش عشق را زبان سخن بود!
-
پر معنا هر چند کوتاه...
یکشنبه 14 شهریورماه سال 1389 14:06
- هیچگاه عشق را گدایی نکن چون معمولآ چیز با ارزش را به گدا نمی دهند! - کسی را برای دوستی انتخاب کن که قلب بزرگی داشته باشد تا مجبور نباشی برای جا گرفتن در قلبش خودت را کوچک کنی! - هرگز امید را از کسی سلب نکن،شاید این تنها چیزی است که دارد! - ما همیشه صداهای بلند را می شنویم،پر رنگ ها را می بینیم،سخت ها را می خواهیم......
-
فروشگاه...
پنجشنبه 28 مردادماه سال 1389 01:14
یک مرکز خرید وجود داشت که زنان میتوانستند به آنجا بروند و مردی را انتخاب کنند که شوهر آنان باشد. این مرکز پنج طبقه داشت و هرچه به طبقات بالاتر میرفتند خصوصیات مثبت مردان بیشتر میشد. اما اگر در طبقه ای دری را باز کنند باید از همان طبقه مردی را انتخاب کنند و اگر به طبقه بالاتر رفتند دیگر اجازه برگشت ندارند و هر شخص فقط...
-
دستی در خواب...
چهارشنبه 27 مردادماه سال 1389 02:18
می رفتیم ، و درختان چه بلند ، و تماشا چه سیاه! راهی بود از ما تا گل هیچ. مرگی در دامنه ها ، ابری سر کوه ، مرغان لب زیست. می خواندیم: « بی تو دری بودم به برون ، و نگاهی به کران ، وصدایی به کویر.» می رفتیم ، خاک از ما می ترسید ، و زمان بر سر ما می بارید. خندیدم : ورطه پرید از خواب ، و نهان آوایی افشاندند. ما خاموش ، و...
-
پناه گاه ابدی
چهارشنبه 27 مردادماه سال 1389 02:09
اگر تنهاترین تنهاها شوم باز خدا هست.او جانشین همه نداشتن هاست.نفرین و آفرین ها بی ثمر است.اگر تمامی خلق گرگ های هار شوند و از آسمان هول و کینه بر سرم بارد تو تنهای مهربان و جاوید و آسیب ناپذیر من هستی.ای پناهگاه ابدی ! تو میتوانی جانشین همه بی پناهی ها شوی.
-
غوی سیاه...!
سهشنبه 26 مردادماه سال 1389 15:44
به نام خدایی که مرا یاری نکرد شنیدم که چون قوی زیبا بمیرد فریبنده زاد و فریبا بمیرد شب مرگ تنها نشیند به موجی رود گوشه ای دور و تنها بمیرد دران گوشه چندان غزل خواند ان شب که خود در میان غزلها بمیرد گروهی بر انند که این مرغ شیدا کجا عاشقی کرد انجا بمیرد شب مرگ از بیم انجا شتابد که از مرگ غافل شود تا بمیرد من این نکته...
-
شکلات...
سهشنبه 26 مردادماه سال 1389 15:39
با یه شکلات شروع شد... من یه شکلات گذاشتم تو دستش اونم یه شکلات گذاشت تو دست من...من بچه بودم اونم بچه بود...سرمو بالا کردم سرشو بالا کرد دید که منو میشناسه...خندیدم...گفت: دوستی؟ گفتم: دوسته دوست...گفت: تا کجا؟ گفتم: دوستی که تا نداره...گفت: تا مرگ؟ خندیدمو گفتم: من که گفتم تا نداره...گفت: باشه... تا پس از مرگ......
-
دست های ویران...
سهشنبه 26 مردادماه سال 1389 03:52
در کوچه باد می اید... این ابتدای ویرانی است! ان روز هم که دست های تو ویران شد... در کوچه باد می امد! « فروغ فرخزاد»
-
دوسش دارم...
سهشنبه 26 مردادماه سال 1389 03:42
دعا کردیم که بمانی ، بیائی کنار پنجره ، باران ببارد . و باز شعر مسافر خاموش خود را بشنوی : اما دریغ که رفتن راز غریب همین زندگیست . رفتی پیش از آن که باران ببارد... « سهراب سپهری»
-
این جواب فروغ به شعر حمید مصدق...
سهشنبه 26 مردادماه سال 1389 03:40
من به تو خندیدم چون که می دانستم تو به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدی پدرم از پی تو تند دوید و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه پدر پیر من است من به تو خندیدم تا که با خنده تو پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم بغض چشمان تو لیک لرزه انداخت به دستان من و سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک دل من گفت: برو چون نمی خواست...
-
نخند!
سهشنبه 26 مردادماه سال 1389 03:37
تو به من خندیدی و نمی دانستی من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم باغبان از پی من تند دوید سیب را دست تو دید غضب آلود به من کرد نگاه سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک و تو رفتی و هنوز، سالهاست که در گوش من آرام آرام خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم و من اندیشه کنان غرق در این پندارم که چرا باغچه کوچک ما...