-
میعاد عاشقانه...!
سهشنبه 26 مردادماه سال 1389 03:33
برای بار دیگر با قلب پاک تو میعاد می بندم! میعادی همیشگی که حتی بعد از مرگ هم جاودانه خواهد ماند. میعادی که از ان صدای موسیقی مهر و عاطفه به گوش رسد. بیا تا در این میعاد عاشقانه نت موسیقی عشقمان را با هم هم نوا کنیم که صدای دلنواز ان چون افسانه ی لیلی و مجنون در همه عالم بپیچد و تمامی عاشقان عالم را به رویای با هم...
-
تو...
سهشنبه 26 مردادماه سال 1389 02:34
افتاب من نه در مشرق است نه در مغرب! سال هاست که از طلوعش گذشته است... از افق دور شده است... به اوج اسمان امده است... در مغرب نیز نیست! او اهل غروب نیست... او خورشید بی غروب من است!
-
مرا داشته باش!
سهشنبه 26 مردادماه سال 1389 02:24
به من تکیه کن! من تمام هستی ام را دامنی می کنم تا تو سرت را بر ان بنهی! تمام روحم را اغوشی می سازم تا تو در ان از هراس بیاسایی! تمام نیرویی را که در دوست داشتن دارم دستی میکنم تا چهره و گیسویت را نوازش کند! تمام بودن خود را زانویی می کنم تا بر ان به خواب روی! خود را؛تمام خود را به تو می سپارم تا هر چه بخواهی از ان بیا...
-
گفت و گو های تنهایی...
سهشنبه 26 مردادماه سال 1389 02:05
وقتی که هیچ چیز نداری وقتی که دست هایت ویرانه هایی هستند بی هیچ انتظاری؛ حتی بی هیچ حسرتی... دیگر چه بیم ان که تو را افتاب و ماه ننوازند؟ وقتی میعادی نباشد؛ رفتن چرا؟
-
انسان بی خود!
سهشنبه 26 مردادماه سال 1389 01:45
رنج جان کاهی است گنج بودن و مجهول ماندن! گنج بودن و در ویرانه ها فراموش شدن! علم بودن و عالم نیافتن! زیبا بودن و نادیده ماندن! فریاد بودن و ناشنیده ماندن! نور بودن و روشن نکردن! اتش بودن و گرم نساختن! عشق بودن و دلی نیافتن! روح بودن و کالبدی نبودن! چشمه بودن و تشنه ای ندیدن! پیام بودن و پیامبر بودن و کسی نداشتن! مثنوی...
-
عشق هرگز نمی میرد...
سهشنبه 26 مردادماه سال 1389 01:23
در کشاکش شب های بی ستاره و روزهای ابری چشمانم هنوز دنبال اثری از او می گردد. نشانه ای که مرا رهنمون شود به سوی انچه با تمام وجود ان را می طلبم! سلام ای اشنای دیرینه... اخرین فرصت را غنیمت می شمارم و می نگارم: غریب اشنای من... سال هاست که به دنبال توام و می جویمت ولی تو را نمی یابم. تو با من بودی اما سال ها و روزها......
-
با توام... اره! با خود خودت!
دوشنبه 25 مردادماه سال 1389 04:55
با خودم میگویم: هیچکس باور کرد؟ جنگل جان مرا اتش عشق تو خاکستر کرد
-
من با تو خدایم...
دوشنبه 25 مردادماه سال 1389 03:55
وقتی که تو را دیدم از پس پرده ی سخت جسم روح بلند و پاکت را ملاقات کردم تو چشمانم را فروغی تازه بخشیدی و من در دیار خاکی شدم کور عصا به دستی که به بیراهه رفتم اکنون من با چشمانی تو را می بینم که ابدیت را می بیند خوبی مهربانی و خوشبختی را می بیند گل خوشبختی من! من تو را از بین هزاران گل و هزاران گلستان با چشم جانم چیدم...
-
خودت میدونی...
دوشنبه 25 مردادماه سال 1389 01:43
هیچ وقت در باورم نبود که ناگهان عشق چنان قلبم رو بلرزونه که زلزله هم چنین کاری نکرده باشه. ستاره هارو میشمرم تا مقیاسی واسه دوست داشتنم باشه ولی بازم کم میارم. شنیده بودم عشق یه توقف کوتاهه...میاد و میره. ولی من با تمام وجودم میگم که عشق فقط میاد و دیگه نمیره! اونی که میره عشق نیست...هوسه که مثل گلوله برف با حرارت دست...