دست هایم از دامن زندگی اویخته
اویخته از شاخه های نازک درخت زندگی و
من دست نجات می جستم و
ان هنگام که چشم هایم زندگی را جستجو می کرد؛
تو را دیدم؛
که با سر انگشتانت از دست های تردید ، اویخته بودی.
اول...
می گویند شانزده سالگی شیرین و فراموش نشدنی است. دوره رسیدن میوه قلب و بهترین زمان برای شکوفا شدن احساس جوانی. تمام زیباییها در ان سن به اوج خود می رسند. زیبایی صورت مانند برگ گل ترد و شاداب باز می شود. احساس قلبی جوان مثل امواج ظریف رادار زیرزمینی حساس می شود و کوچکترین اشاره و ریزترین موج های شناور در هوا را می گیرد. شنوایی دل ادم در ان سن و سال هر چه قدر که باز باشد گوش عقل کر می شود و چشم عقل نمی بیند. هر چه هست شور و احساس است و ذوق ارزو.
می گویند عشق همه چیز است نه یک چیز. عشق معنی ندارد، تعریف دارد. عشق را نمی توان توصیف کرد، باید ان را تجربه کرد. می گویند عشق بیداری است نه خواب. عشق را می توان پیدا کرد، می توان عشق را گم کرد.
عشق را در اتش، در اب جاری جویبار و در بال های گشاده قاصدک، روی بال پروانه و رقص شاپرک جستجو کرد و در فرود نرم شاپرک روی گلبرگ ها دید. عشق را در معلق زدن ماهی در تنگ بلور، در صدای اواز بلبل در بیشه و در هر کلمه مصرع و بیت شعر حافظ، مولوی و سعدی... لمس کرد!
عشق خود زندگیست و در رگ های زندگی جاریست. زندگی مویزاریست الوان مملو از خوشه های سبز، سرخ و زرد. حبه هایی که به بار می نشینند و سرخ می شوند و حبه هایی کالند و لبریز ارزو. ما برای حبه های کال زندگی می کنیم، به خاطر چیدن خوشه های ارزو عاشق می شویم و عشق می ورزیم و معشوقه می شویم.
ما امیدوار زندگی می کنیم تا زمانی که سبز دانه های ارزو ارغوانی شوند و شرابی. خلاصه عشق را نیازی به تعریف نیست بلکه باید ان را زندگی کرد و دید.
چه کس نمی داند بازی عشق دو هم بازی برابر می طلبد؟ عشق معشوق می خواهد و عاشق مشتاق می طلبد.
دردی شیرین سر بر سینه ی بی قرارم می کوبد،
دردی شبیه عشق!
دردی که سایه ی نوازشگر نگاهت را می جوید.
کاش می دانستی که چه قدر دلتنگ توام.
لب هایم خاموش اند اما کاش غوغای درونم را می شنیدی...
تا من همیشه ارام و بی پروا،
به تماشایت می نشستم...
و با دیدن غنچه ی لبخندی که در میان لب هایت پرپر می شد،
توان زندگی می یافتم.
اه که چه قدر سرگردانم، منم و سکوت و تنهایی.
کاش می توانستم بانگ عشق را به صدا در اورم...
تا طنین دلنوازش را می شنیدی...
و باورم می کردی.
مرا که اینهمه بی تو بیتابم!
بار دیگر
با نگاهت
که عمیق است و زیبا
به من نگاه کن!
من محتاج طلوعی دوباره
از زندگی هستم
تا دوباره در اوج یأس
بدانم که روی زمین
یک نفر هست که می تواند
تمام سختی های گذشته را
به خاطره ای دور
برایم مبدل سازد.
پس... طلوع کن!