برای بار دیگر با قلب پاک تو میعاد می بندم! میعادی همیشگی که حتی بعد از مرگ هم جاودانه خواهد ماند. میعادی که از ان صدای موسیقی مهر و عاطفه به گوش رسد. بیا تا در این میعاد عاشقانه نت موسیقی عشقمان را با هم هم نوا کنیم که صدای دلنواز ان چون افسانه ی لیلی و مجنون در همه عالم بپیچد و تمامی عاشقان عالم را به رویای با هم بودن ببرد ...
اری... میعاد عاشقانه در واقع یک موسیقی است از قلب دو عاشق که جز عشق هم چیزی نمی بینند و نمی خواهند!
عشق یعنی یکی شدن... یعنی وجود پاک دیگری را در درون خویش حس کردن و من با تمامی وجود عشق تو را در قلب خود حس می کنم و به وسیله ی قلم احساسم را بر روی این صفحات حک می کنم تا باز هم بگویم که تو نوید دهنده ی این کلمات عاشقانه ای در این میعاد گاه... میعاد گاهی که گر چه از وجود مادی تو تهی می باشد اما یاد تو و عشق تو جاودانه بر ان سایه افکنده و بوی خوش عشق را به مشامم می رساند و قلبم را تبدیل به میعادگاهی عاشقانه نموده است.
افتاب من نه در مشرق است نه در مغرب!
سال هاست که از طلوعش گذشته است...
از افق دور شده است...
به اوج اسمان امده است...
در مغرب نیز نیست!
او اهل غروب نیست... او خورشید بی غروب من است!
به من تکیه کن! من تمام هستی ام را دامنی می کنم تا تو سرت را بر ان بنهی! تمام روحم را اغوشی می سازم تا تو در ان از هراس بیاسایی! تمام نیرویی را که در دوست داشتن دارم دستی میکنم تا چهره و گیسویت را نوازش کند! تمام بودن خود را زانویی می کنم تا بر ان به خواب روی! خود را؛تمام خود را به تو می سپارم تا هر چه بخواهی از ان بیا شامی... از ان بر گیری. هر چه بخواهی از ان بسازی... هر گونه بخواهی؛ باشم!
از این لحظه مرا داشته باش!
وقتی که هیچ چیز نداری
وقتی که دست هایت
ویرانه هایی هستند بی هیچ انتظاری؛
حتی بی هیچ حسرتی...
دیگر چه بیم ان که تو را افتاب و ماه ننوازند؟
وقتی میعادی نباشد؛ رفتن چرا؟
رنج جان کاهی است گنج بودن و مجهول ماندن!
گنج بودن و در ویرانه ها فراموش شدن!
علم بودن و عالم نیافتن!
زیبا بودن و نادیده ماندن!
فریاد بودن و ناشنیده ماندن!
نور بودن و روشن نکردن!
اتش بودن و گرم نساختن!
عشق بودن و دلی نیافتن!
روح بودن و کالبدی نبودن!
چشمه بودن و تشنه ای ندیدن!
پیام بودن و پیامبر بودن و کسی نداشتن!
مثنوی بودن و خواننده ای ندیدن!
چنگ بودن و پنجه ی نوازنده ای نبودن...
چه بگویم؟ خدا بودن و انسان نداشتن!