افتاب من نه در مشرق است نه در مغرب!
سال هاست که از طلوعش گذشته است...
از افق دور شده است...
به اوج اسمان امده است...
در مغرب نیز نیست!
او اهل غروب نیست... او خورشید بی غروب من است!
به من تکیه کن! من تمام هستی ام را دامنی می کنم تا تو سرت را بر ان بنهی! تمام روحم را اغوشی می سازم تا تو در ان از هراس بیاسایی! تمام نیرویی را که در دوست داشتن دارم دستی میکنم تا چهره و گیسویت را نوازش کند! تمام بودن خود را زانویی می کنم تا بر ان به خواب روی! خود را؛تمام خود را به تو می سپارم تا هر چه بخواهی از ان بیا شامی... از ان بر گیری. هر چه بخواهی از ان بسازی... هر گونه بخواهی؛ باشم!
از این لحظه مرا داشته باش!
وقتی که هیچ چیز نداری
وقتی که دست هایت
ویرانه هایی هستند بی هیچ انتظاری؛
حتی بی هیچ حسرتی...
دیگر چه بیم ان که تو را افتاب و ماه ننوازند؟
وقتی میعادی نباشد؛ رفتن چرا؟
رنج جان کاهی است گنج بودن و مجهول ماندن!
گنج بودن و در ویرانه ها فراموش شدن!
علم بودن و عالم نیافتن!
زیبا بودن و نادیده ماندن!
فریاد بودن و ناشنیده ماندن!
نور بودن و روشن نکردن!
اتش بودن و گرم نساختن!
عشق بودن و دلی نیافتن!
روح بودن و کالبدی نبودن!
چشمه بودن و تشنه ای ندیدن!
پیام بودن و پیامبر بودن و کسی نداشتن!
مثنوی بودن و خواننده ای ندیدن!
چنگ بودن و پنجه ی نوازنده ای نبودن...
چه بگویم؟ خدا بودن و انسان نداشتن!
در کشاکش شب های بی ستاره و روزهای ابری چشمانم هنوز دنبال اثری از او می گردد. نشانه ای که مرا رهنمون شود به سوی انچه با تمام وجود ان را می طلبم!
سلام ای اشنای دیرینه... اخرین فرصت را غنیمت می شمارم و می نگارم:
غریب اشنای من... سال هاست که به دنبال توام و می جویمت ولی تو را نمی یابم. تو با من بودی اما سال ها و روزها... ساعت ها و دقیقه ها از هم فاصله داشتیم. فاصله ی میان من و تو به وسعت دریا بود... به بزرگی دنیا!
ای اشنای وجودم شاید هیچ گاه همدیگر را نبینیم. شاید اخرین خاطرات با هم بودن من و تو در پیچ و خم جاده گمنام باقی بماند... اه که چه قدر فاصله ی ما دور است! فکر میکنم هیچ وقت نرسی و من در کنار این دنیا تنها بمانم و تو همیشه منظره ی من باشی.
چیزی برای هدیه کردن ندارم اما به رسم یاد بود روزهای خوش عشقم نوشته هایم را تقدیم تو؛ تنها ستاره ی بی کسیم می کنم! می دانم که خیلی زودتر از وجودم در کنارت به دست فراموشی سپرده می شوند و من هنوز هم توان باور ندارم!
هرچند که از سلطان بی وفای قلبم توقع بهتر بودن را نداشتم...
میگویند گریستن برای عشق؛عشق را می کشد!بنا بر این از این پس دیگر نخواهم گریست تا عشق با تمام وجود زنده بماند!