داستان مردی را که هرگز نمی شناختمش شنیدم، حتمآ خدا می خواست که این داستان را بشنوم.
او رئیس امنیت شرکتی بود که باقیمانده ی اعضای گروه خود را به برج های دو قلو دعوت کرده بود تا فضای اداره ی خود را با انها قسمت کند...
با صدای پر از وحشت داستان اینکه چرا این افراد جان سالم به در بردند و همکارانشان کشته شدند را تعریف می کرد...
تمام داستان ها تنها چیزهای کوچکی بودند...
شاید شما بدانید که مدیر ان شرکت ان روز به خاطر اینکه مهد کودک پسرش شروع شده بود دیر به سر کار می اید...
شخص دیگری به خاطر اینکه ان روز نوبتش بوده تا کیک به سر کار بیاورد زنده می ماند...
اما برای من جالب تر فردی بود که ان روز صبح یک جفت کفش قرمز نو به پا می کند... او مسافت زیادی را تا محل کار طی می کند ولی درست قبل از رسیدن به محل کارش پایش تاول می زند. جلوی یک داروخانه می ایستد تا چسب زخم بخرد... و زنده می ماند.
بنا بر این از این پس وقتی در ترافیک گیر می کنم، به اسانسور نمی رسم،بر می گردم تا تلفن را جواب دهم و... همه ی این چیزهای کوچک که مرا ناراحت می کنند...
با خود فکر می کنم:
"اینجا دقیقآ همانجائیست که خدا می خواهد من در ان لحظه باشم"
سلام خوبی؟
وبلاگ قشنگی داری