زنی با لباس های کهنه و مندرس و نگاهی مغموم وارد خواربار فروشی محله شد و با خجالت به صاحب مغازه گفت: شوهرش بیمار است و نمی تواند کار کند و شش فرزندش بی غذا مانده اند...از او خواست مقداری خواربار به او بدهد تا وقتی کاری پیدا کرد قرض خود را ادا کند.
مشتری دیگری که کنار پیشخوان ایستاده بود و صحبت های زن را می شنید سریع به مغازه دار گفت: ببینید خانم چه می خواهد، خرید خانم با من!
خواربار فروش که نمی خواست پیش مشتری هایش جواب رد داده باشد ولی چندان هم راضی به دادن جنس رایگان نبود، رو به مشتری کرد و گفت: لازم نیست... خودم می دهم!
مغازه دار فکری کرد و با نیشخندی گفت: فهرست خریدت را روی ترازو بگذار و به وزنش هر چه خواستی ببر!
زن لحظه ای مکث کرد، بعد با خجالت تکه کاغذی از کیفش در اورد و چیزی رویش نوشت و ان را روی کفه ی ترازو گذاشت.
همه با تعجب دیدند که کفه ی ترازو پایین رفت!
خواربار فروش با ناباوری شروع به گذاشتن جنس بر کفه ی ترازو کرد،اما کفه ی ترازو برابر نشد...!
ان قدر چیز گذاشت تا کفه ها برابر شدند.
در این وقت خواربار فروش با تعجب و دل خوری تکه کاغذ را برداشت تا ببیند که روی ان چه نوشته شده است.
روی کاغذ، فهرست خرید نبود! دعای زن بود که نوشته شده بود:
ای خدای عزیزم تو از نیاز من با خبری... خودت ان را بر اورده کن!
فقط خداست که می داند وزن دعای پاک و خالص چه قدر است!
خیلی خیلی زیبا بود